تیغ آنقدر هنر داشت که سر را ببرد؟

آبروی همه­ی اهل هنر را ببرد

 

قاصدک! پیرهن مشکی خود را بردار

کیست غیر از تو که بی دست، خبر را ببرد؟

 

پسری نیست در این خون زمین پاشیده

از سر نیزه بقایای پدر را ببرد

 

جراتی یافته از سُستی ایمان بر خاک

تیغ، تا حوصله­ی ایت همه سر را ببرد

 

آه، ای آتش افتاده به جان خیمه

مرده­شور تو و قانون اثر را ببرد

 

شهر خالیست، قطار آمده و می­خواهد

کوپه­ی پر شده از هیچ­نفر را ببرد!