یه غزل ناز ناز ناز از وحید پور داد که خیلی خیلی بهم چسبید:
مگر نه اینکه تو دنبال راحتی هستی ؟
چرا پس عاشق این مرد پاپتی هستی ؟
چگونه عاشق این مرد بد قلق شده ای ؟
تو وامدار عجب صبر و طاقتی هستی !
به روی سینه ی من سر گذار و گوش بده
که سرسپرده ی یک بمب ساعتی هستی
تمام شهر و عتیقه فروش ها جمع اند
مگر چه ای تو که اینگونه قیمتی هستی ؟
تو قاتلی و همواره تحت تعقیبی
چرا که صاحب آن چشم لعنتی هستی
تویی که اهل مد با کلاس امروزی
چگونه لایق یک یار سنتی هستی ؟
چقدر فاصله داریم ! من دهاتیم و
تویی که زاده ی این شهر صنعتی هستی
به بیت آخر این شعر می رسیم اما
هنوز عاشق این مرد پاپتی هستی ...
+ نوشته شده در دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:42 توسط یوسف خورشیدی
|